نشسته بود روی جعبه ی مهمات عقب وانت بار ، کنار کوهی از کنسرو .
« بفرما برادر ! این هم از سهماشما ... نفر بعدی».
جلوتر رفتم. ما با هادی رفیق بودیم و بی رودربایستی .
«هادی جان! خدا خیرت بده ،آقایی کن و امروز سهم سنگر ما رو یک کمی چرب تر کن ، آخه مهمونداریم».
چیزی نگفت.سهمیه ما را جفت و جور کرد و به طرفم گرفت: بفرما برادر!
گرفتم. نایلون را که باز کردم، فقط همان سه کنسرو همیشگی بود با یک بسته نان.
نگاهش کرم. حواسش جمع کار بود. صدایش زدم.
«هادیآقا ! خوب بود گفتم که مهمون داریم. بابا دستخوش! این که از هر روز هم کمتره.یعنی می فرمایید ما مهمونمو نو گرسته بفرستیم بره ؟!
هادی نگاهی معنی داری به منانداخت و گفت: معذرت ... جریان داره.
«تا دیروز من جزو آمار غذایی اینجا محسوب می شدم ، اما امروز دیگهنه؛ راستش رو که بخوای ، سر ریزی که تا دیروز به شما می دادم سهمیه ی خودم بود؛دیگه نمی تونم حق کسی دیگه ای رو به شما بدم».
شوکه شده بودم؛ گوشهایم داغشده بود و کلّم ام سوت می کشید؛ از خودم متنفر شده بودم؛ حس کردم تمام چیزهایی کهدر این مدت خوده ام ، در حلقم گره خورده است.
بی اختیار زدم زیر گریه. فکراین که هادی این همه روز چیزی نمی خورده و سهمش را به من می داده ، بر وجدانم شلاقمی زد. هادی با نگاه مهربانش مرا دلداری داد. دیگر نمی توانستم به چشمهایش نگاهکنم.
روای : حمید دلبریان (دوست و همرزم شهید هادی عاقبتی)
منبع : کتاب تاکنشان
شـادی روح شــهدا صــلوات
منبع:http://shohada-1.mihanblog.com/
نظرات شما عزیزان:
چت روم
ساعت19:25---7 آبان 1392
سلوم به دنبال ناظر فعال برای چت روم اگه دوست داری بیا
http://www.patough-chat.ir