لبیک
 
همه چیز از همه جا برای بچه مسجدی ها
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان لبیک و آدرس labbaik.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لوگوی همسنگران
طراح قالب
معببر سایبری فندرسک

 

کسانى که به امدادهاى غیبى اعتقاد ندارند و کمک هاى الهى را باور نمى کنند، و این معتقدات را به باد مسخره و استهزاء مى گیرند، همیشه پیروزى و شکست را به گردن داشتن وسایل پیشرفته و مدرن جنگى ، رعایت یا عدم توجه به تاکتیک هاى جنگى ، کمیت و کیفیت نیروى رزمنده ، کارایى یا عدم لیاقت و توانایى فرماندهان ، نادرست بودن استراتژیک جنگى و منطقه سوق الجیشى و... مى اندازند، و پیروزى ، کشتن ، نابود کردن از بین بردن و از پا در آوردن دشمن را به خویش نسبت مى دهند، و قلع و قمع و تار و مار کردن ارتش و قواى دشمن را مرهون فعالیت ، تلاش و زحمات خود قلم داد مى کنند و...

 (بقیه در ادامه مطالب)




برچسب‌ها: امداد, غیبی, دفاع, مقدس, جنگ,
[ دو شنبه 20 شهريور 1391 ] [ 21:0 ] [ دانیال عادل فر ]

31 شهريور 1359 با حمله هوايي عراق به چند فرودگاه ايران و تعرض زميني همزمان ارتش بعث به شهرهاي غرب و جنوب ايران، جنگ 8 ساله حكومت صدام حسين عليه ايران آغاز شد. اين جنگ 19 ماه پس از پيروزي انقلاب اسلامي و چند روز پس از آن اتفاق افتاد كه صدام پيمان الجزاير را در برابر دوربين‌هاي تلويزيون بغداد پاره كرد. صدام در نطقي با تأكيد بر مالكيت مطلق كشورش بر اروند رود (كه وي آن را شط‌العرب ناميد) و ادعاي تعلق جزاير ايران به «اعراب» جنگ را در زمين، هوا و دريا عليه ايران آغاز كرد.
اين جنگ در حالي شروع شد كه مردم ايران دوران نقاهت پس از انقلاب را مي‌گذراندند و طبعاً به بازسازي كشور و آرامش و سازندگي مي‌انديشيدند. نيروهاي مسلح نيز به دليل آن كه انتظار جنگ را

(بقیه در ادامه مطالب)




برچسب‌ها: جنگ, عراق, دفاع, مقدس, تحمیلی, علت, زمان,
[ دو شنبه 20 شهريور 1391 ] [ 20:53 ] [ دانیال عادل فر ]

به خاک من گذري کن چو گل گريبان چاک              

که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک

چو لاله در چمن آمد به پرچمي خونين                    

شهيد عشق چرا خود کفن نسازد چاک

سري به خاک فرو برده ام به داغ جگر                    

بدان اميد که آلاله بردمم از خاک

چو خط به خون شبابت نوشت چين جبين               

چو پيريت به سرآرند حاکمي سفاک

بگير چنگي و راهم بزن به ماهوري                        

که ساز من همه راه عراق ميزد و راک

به ساقيان طرب گو که خواجه فرمايد                   

اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاک

ببوس دفتر شعري که دلنشين يابي                     

که آن دل از پي بوسيدن تو بود هلاک

تو شهريار به راحت برو به خواب ابد                       



برچسب‌ها: شعر, شهید, دفاع, جنگ, ,
[ دو شنبه 20 شهريور 1391 ] [ 20:48 ] [ دانیال عادل فر ]

کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.

داخل چادر زندگی می کردیم و چادر ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پا هامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم.

 

کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی یعنی سردی کشیدن با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی

یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.

غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد! و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد! و ساعات نگهبانی بیشتر.

بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مانوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند).

چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم.

اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند.

یکی ار بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ایکاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و...!

یکی ار پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.

آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!

امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.



برچسب‌ها: دفاع, مقدس, جنگ, شهید, شهادت,
[ دو شنبه 20 شهريور 1391 ] [ 20:43 ] [ دانیال عادل فر ]

 

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!



برچسب‌ها: لبخند, جبهه, خاطره, شهید, جنگ,
[ شنبه 28 مرداد 1391 ] [ 21:42 ] [ دانیال عادل فر ]

 دیده ائی که در یک مراسمی، صلواتی می فرستند، اما یک نفر وسط مجلس، چنان صلوات بلندی می فرستد، ناگهان همه مجلس به او خیره می شوند. آنها که آن شب، صدای بلند آمین، بعد دست های رو به آسمان رفته رضا را دیدند، با خودشان گفتند: عجبا، این آقارضا، چقدر آرزوی شهادت دارد، گذشت...


آمین بلند آرزوی شهادت کار دست صاحبش داد!

شب جمعه زمستانی، دعای کمیل منزل شهیدان موسی و رضارمضانپور دعوت بودیم، مداح جانباز حاج حمید میرشکار که صوت مناجاتی اش، دل را می برد.

آن شب توی ساری، همراه بچه های جبهه ائی گردان مسلم دور هم، یک حلقه شیدائی داشتیم. من  «علیرضا علیپور بودم بعد رضا رنجبری بود و مهرداد بابائی و دیگر بچه ها...

در پایان مراسم، حاج حمید اینگونه دعا کرد: «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک...»

همه بچه ها، دست ها را به طرف آسمان بالا برده و «آمین» گفتند.اما در آن جمع شیدائی، رضا رنجبری ، آمین را از همه بلندتر گفت، دست های رضا، از همه دست های دیگر، به سوی آسمان، بالاتر رفت.

دیده ائی که در یک مراسمی، صلواتی می فرستند، اما یک نفر وسط مجلس، چنان صلوات بلندی می فرستد، ناگهان همه مجلس به او خیره می شوند. آنها که آن شب، صدای بلند آمین، بعد دست های رو به آسمان رفته رضا را دیدند، با خودشان گفتند: عجبا، این آقارضا، چقدر آرزوی شهادت دارد، و چقدر حسودی شان شد.

این ماجرا گذشت و رفتیم جبهه، همه آن بچه های دور هم در گردان مسلم ابن عقیل، عملیات کربلای پنج توی کانال ماهی، خوردیم به پست هم.

گردان مسلم خط شکن بود، خط را شکستیم و از پل کانال ماهی گذشتیم.

در آن سوی کانال ماهی، یک جان پناه بود، روی دپوئی که عراقی ها ساخته بودند، مستقر شدیم. آن سمت کانال ماهی، نبرد به شدت سنگین شده بود، آتش دشمن شدید، در سه راهی نیز آقا مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا، برادر اکبرنژاد به همراه تعدادی از فرماندهان  در حال هدایت نیروها بودند.

از طرف جبهه دشمن، گارد ریاست جمهوری عراق، به فرماندهی عدنان خیرالله، معاونت عملیاتی صدام، مقابل ما به شدت ایستادگی می کردند، و آن چنان، جنگی تمام قد جان گرفته بود.

 دشمن تمام قوای جنگی اش را به سمت ما هدایت کرده، از شدت آتش نمی توانستیم سربلند کنیم. کانال دو قسمت می شد، یک طرف  دست دشمن بود، یک طرف هم گردان مسلم، بچه ها روبروی هم نشسته اند، تکیه کرده ام به کانال و آسمان پرهیاهوی جنگی را تماشا می کنند.

ناگهان دیدم یک تکه نور به سمت ما می آید. در همین لحظه بحرانی و آتشفشانی، یکی از بچه ها از کنارم بلند شد.

گفتم: چکار می کنی، بشین!

 یک جوری پیچیده و پراضطراب گفت: دستشوئی دارم، دستشوئی، دارم می میرم، میرم پشت کانال!

گفتم: نه پسر، مگر دیوانه شدی، نمی بینی آن پشت چه خبره؟

آن شب یادته، وقتی حاج حمید دعای شهادت می کرد، با صدای بلند «آمین» می گفتی، دست هات و خیلی به آسمان بلند می کردی؟ - بفرما آقا رضا؛ این گوی و این میدان...

گفت: چکار کنم، بی طاقت شدم.

گفتم: اینجا، من چشمهام رو می بندم، رو کردم به بقیه و گفتم: بچه ها چشم های تان را ببندید.

گفت: نه، مگه میشه اینجا من....

پرید پشت کانال.

پشت کانال دریاچه ماهی است و حاشیه آن نیزار بود.

چهل ثانیه نشده بود که آن جسم نورانی پشت کانال منفجر شد، چند ثانیه پس از انفجار، این بسیجی با دست خونی و خرد شده و آویزان برگشت.

دست اش از بالای آرنج قطع شده بود و با دست دیگرش، دست قطع شده را چسبیده بود که پائین نیفتد. عصب های دست، مثل قلب می تپید و عضلات پاره شده را می لرزاند، از رگ های بریده اش خون فوراه می زد. سریع دست اش را باندپیچی کردیم، گذاشتیم روی سینه اش، به پشت، کف کانال دراز کشید تا امدادگر بیاید او را به عقبه جبهه منتقل کند

تکیه دادم به کانال، روبروی من رحیم جباری هم تکیه داده بود به دیواره کانال، پای مان را روبروی هم دراز کرده بودیم.  رحیم جباری بچه بهشهر مازندران، حدود شانزده ساله، با یک سیمای نورانی، چهره خاصی داشت. به حال خودم بودم که دیدم! وای من خدایا!  یک شی نورانی بصورت دورانی به سمت ما می آید. داد زدم، رحیم، یا زهراء، این چیه داره میاد سمت ما!!؟

در چشم بهم زدنی کنار گوشم «بمب» زمین منفجر شد.

فکر کردم ترکیدیم.

دود و غبار غلیظ و بوی داغ گوگرد، فضای غریبی ایجاد شد، در دم حس کردم شهید شدم و جنازه ما پودر شده است.  چند لحظه ائی گذشت، غبار و دود که نشست، دستی به سر و صورتم کشیدم، زنده ام، و یک ذره خونی نیستم، سرم را چرخاندم، سمت چپ، دیدم هیچ خبری نیست، به راست، دیدم نه، هیچ یک از بچه ها یک ذره خونی نشده اند. همه سالم از جا بلند شدند و نشستند، خیالم راحت شد، نه موجی نه ترکشی، تکیه دادم به کانال، نگاه کردم، به روبروم، به پای رحیم جباری، دیدم سالم است، سرم را یک ذره بلند کردم، شوکه شدم، از پوتین تا فنسقه اش سالم، فنسقه بسته به کمرش، بقیه پیکره اش خرد شده، دست ها نیست، سر ندارد.

تازه متوجه شدیم که چرا اصلا ما هیچ یک زخمی برنداشتیم. «آرپیچی یازده» مسقیم خورده توی شکم رحیم جباری، نیم تنه رحیم، همه آن انفجار را در آغو ش گرفته است و ما همه سالم ماندیم.

آرپیچی یازده یک سلاح ضد زره است، ضد نفر نیست، انتظار این بود که سی چهل نفر که همه کنار هم نشسته بودیم، شهید بشوند، ولی یک گوشه چشم ما، بدن ما، جائی از هیچ کدام از ما، یک زخم کوچک برنداشته بود.

گشتیم، پلاک اش را پیدا کردیم، گذاشتم توی جیب شلوارش، روی شلوارش نوشتیم «شهید رحیم جباری» تا بچه های تعاون گردان، رحیم را شناسائی کنند. عراقی ها داشتند می آمدند، امتداد کانال هنوز دست عراقی ها بود، پاتک سنگین، سه راه از چهارسو، زیر آتش شدید دشمن قرار داشت.  در آن زمستان سرد، شدت آن همه انفجار زمین را داغ کرده بود، دشمن تمام توانش را گرفته بود که سه راهی را تصرف کند، ما مقاومت می کردیم.  بچه های گردان مسلم در آن حجم شدید آتش دشمن، یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. خمپاره جای خمپاره، گلوله پشت گلوله، فضای سنگین جنگ، روحیه بچه ها را تضعیف کرده بود.

در آن صداهای غریب و روحیه های شکسته، ناگهان از ته ستون، فریادی رسا بلند شد!

آن صدای آشنا، صدای؛ مهرداد بابائی بود! داشت یک نفر را صدا می زد: آقارضا آقا رضا...

نگاه کردیم و گفتیم: چی میگی؟

رضا ته ستون، مهرداد وسط های ستون، داشت «رضا رنجبری » را صدا می زد ! حالا همه وسط معرکه جنگ، داریم گوش می کنیم، توی این آتش سنگین و هجوم وحشیانه تانک ها، صدا زدن آقارضا چه معنائی دارد؟

این چه کار مهمی است  که مهرداد داره حنجره اش را پاره می کند، اصلا رضا رنجبری را چکار دارد؟

خیالم راحت شد، نه موجی نه ترکشی، تکیه دادم به کانال، نگاه کردم، به روبروم، به پای رحیم جباری، دیدم سالم است، سرم را یک ذره بلند کردم، شوکه شدم، از پوتین تا فنسقه اش سالم ولی...

بلند شدیم ببینم چه خبره، رضا که در اثر حجم شدید آتش سنگین، سکته وار به حالت سجده در جان پناهش به زمین چنگ می زد، بچه ها بهش فهماندند، که مهرداد کارت داره؟

رضا از ترس صورتش چسبیده بود به زمین، نیم تنه صورتش را برگرداند، دست اش را بغل گوشش چرخاند، اشاره کرد به مهرداد؛ چکار داری! چیه؟

مهرداد، تمام قد ایستاد، یک لبخندی به سمت رضا زد و دوتا دستاش را شپوری جلوی لبش برد، تا صدا واضع به رضا برسد، آتش خیلی سنگین بود.

مهرداد گفت: آقارضا یادته؟

رضا بصورت مبهم و عصبانی، چسبیده به زمین، جواب داد: چی میگی تو، چی یادمه؟

مهرداد گفت: منزل شهیدان رمضانپور

رضا این بار عصبانی تر داد زد: کی، منزل شهید رمضانپور چی؟

مهرداد با زبان ساروی، گفت: تره یاد دَرهِ، رمضان پورهِ سرهِ، دَسه تهَ بُردی بالا، گفتی آمین، حالا اِسا بَه فرماین، این گوی این میدان

آن شب یادته، وقتی حاج حمید دعای شهادت می کرد، با صدای بلند «آمین» می گفتی، دست هات و خیلی به آسمان بلند می کردی؟

بفرما آقا رضا؛ این گوی و این میدان...

تازه یادمان آمد که قصه چی هست، « آمین آرزوی شهادت» بچه ها با دیدن این صحنه یک مرتبه زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند، برای مدتی آن سنگینی جنگ فراموش شد، می خندیدیم و حسابی روحیه گرفتیم. تا نیم ساعتی بازار خنده توی آن باران گلوله به راه بود

تازه یادمان آمد که قصه چی هست، « آمین آرزوی شهادت» بچه ها با دیدن این صحنه یک مرتبه زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند، برای مدتی آن سنگینی جنگ فراموش شد، می خندیدیم و حسابی روحیه گرفتیم. تا نیم ساعتی بازار خنده توی آن باران گلوله به راه بود. خندیدیم و گفتیم: مرحبا مهراد، توی این هول و ولا چطوری یادت به آن شب افتاد که به فکر یقه گیری رضا بیفتی.

رضا تازه فهمید که «آمین بلند آروزی شهادت» بدجوری یقه اش کرده، افتاده توی تله، حالا از ترس مرگ، خزیده بود توی خاک، به زمین قفل شده بود.

_اشاره:

مهرداد بابائی قهرمان ورزشی وزنه برداری ساروی، تک فرزند خانواده در عملیات «والفجر10» به فیض شهادت رسید، مداح حاج حمید جانباز نیز بعد از جنگ بر اثر جراحات ناشی از جنگ، به شهادت رسید. و آقا رضای قصه موند واسه زندگانی و من که جاماندم ازین حلقه شیدائی...

بر اساس خاطراتی از جانباز دلاور ساروی، علیرضا علیپور

 



برچسب‌ها: شوخی, جنگ, عراق, میدان, علیرضا علیپور,
[ دو شنبه 5 تير 1391 ] [ 17:58 ] [ دانیال عادل فر ]

                                                                          

(پست ثابت)

رزمنده اي كـه در فـضاي سايبر مي جنـگي بـراي فـشردن كليدهاي كامپيوتر وضـو بگير و بـا نيـت قربه الي الله مطلب بنويس.
بدانكه تو مصداق و مارَمَيت اِذ رَمَيت ... هستي .
تو در شبهاي تـاريك جبهه سايبري از ميدان مين گناه عبور ميكني مراقب باش،به شهدا تمسك كن بصيرتت را بالا ببر كه تركش نخوري...
رابطه خودت را با خدا زياد كن...
با اهل بيت يكي شو و در اين راه گوش به فرمان آنها باش.

 



برچسب‌ها: با, وضو, کلیک, رزمنده, سایبری, جنگ, نرم,
[ یک شنبه 14 خرداد 1398 ] [ 19:34 ] [ دانیال عادل فر ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب راضی باشین نظر یادتون نره
موضوعات
برچسب‌ها
لبیک (20)
جنگ (14)
شهید (13)
خدا (10)
طنز (6)
شعر (6)
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 28
بازدید هفته : 156
بازدید ماه : 567
بازدید کل : 187944
تعداد مطالب : 176
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 28
بازدید هفته : 156
بازدید ماه : 567
بازدید کل : 187944
تعداد مطالب : 176
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید


مهدویت امام زمان (عج) دانشنامه عاشورا وصیت شهدا آیه قرآن