لبیک همه چیز از همه جا برای بچه مسجدی ها
|
|
در زندگی روزمره خود با اطلاعات بسیار زیادی رو به رو میشویم که مغز مسئول پردازش آنهاست. قرار است مغز اطلاعات بیرونی را به درستی پردازش کند، نتیجه درستی بگیرد و به ما برای زندگی در این دنیای پر از محرک کمک کند. اما مغز، سیستمی پیچیده است که خطاهایی هم دارد. خطاهای مغز در زندگی روزمره دائم اتفاق میافتد و برخی از آنها را ما حتی به خطای مغزی نسبت نمیدهیم. دانستن این که چه پدیدههای مغزی باعث این خطاهای روزمره میشود، خالی از لطف نیست ![]() برچسبها: مغز, هنگ, اشتباه, موقعیت, علمی, [ پنج شنبه 22 تير 1391
] [ 10:54 ] [ دانیال عادل فر ]
هر چه از سطح زمین ارتفاع می گیریم، فشار هوا هم کمتر می شود و کار اکسیژن رسانی سیستم تنفس هم سختتر. نسبت به سطح مغز انسان اکسیژن درون بدن بسیار حساس است، بنابراین با کاهش فشار هوا، سردرد و سرگیجه هم شروع می شود. با حضور طولانی در ارتفاع بالای پنج هزار متر، بافت ماهیچه ای رو به زوال می رود و احتمال جمع شدن مایعات درون شش ها و مغزها افزایش می یابد که می تواند کشنده باشد. برچسبها: نفس, ارتفاع, توانایی, علم, علمی, [ پنج شنبه 22 تير 1391
] [ 10:47 ] [ دانیال عادل فر ]
(برای مشاهده متن کامل به ادامه مطالب بروید) ![]() برچسبها: پدر, مادر, نیکی, احترام, محبت, والدین, احسان, اسلام, , توصیه, لبیک, [ سه شنبه 20 تير 1391
] [ 22:35 ] [ دانیال عادل فر ]
![]() برچسبها: پدر, مادر, نیکی, احترام, محبت, والدین, احسان, اسلام, لبیک, [ سه شنبه 20 تير 1391
] [ 22:26 ] [ دانیال عادل فر ] سوال : اگر در نماز بین سجده دوم ،سوم و یا بین رکعت دو و سه و سه و چهار شک کردیم چه کنیم ؟ پاسخ : پاسخ این سوال بر اساس استفتاء از مقام معظم رهبری آیت الله خامنه ای آورده شده است: پاسخ سوال اول این است که باید بنا را بر تعداد کمتر ( دو سجده ) بگذارید و نماز را ادامه بدهید . پاسخ سوال دوم به شرح زیر می باشد: شکیّات نماز ممکن است 23 نوع باشد : 1ـ شکهایی که نماز را باطل می کند و آن هشت نوع است. 2ـ شکهایی که نباید به آن اعتنا کرد و آن شش نوع است. 3ـ شکهای صحیح که نه نوع است ![]() برچسبها: شک, نماز, تردید, لبیک, [ یک شنبه 11 تير 1391
] [ 11:44 ] [ دانیال عادل فر ] [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 17:27 ] [ دانیال عادل فر ]
گوش، پنجره دانایی است و شنیدن و گوش سپردن، کلید دانش است و راز بینش. اگر ورودیهای دل و جانمان را بشناسیم و برای هر یک از آنها به اندازه نقش و تأثیری که دارند، سهمی قائل شویم، «استماع» را باید مهم بدانیم و آنچه را از این پنجره به رواق دلمان وارد میشود، هدایت و جهتدهی کنیم. گاهی «حرف زدن»، انسان را از برکات «گوش دادن»، محروم میکند. کسی که عادت کرده هر جا مینشیند، حرف بزند و «متکلم وحده» باشد، مجالی نمییابد که از سخن دیگران، بهره ببرد و اصلاً اجازه نمیدهد دیگران هم سخنی بگویند. بیجهت نیست که برخی از پیشگامان عرفان و سلوک، به رهپویان تازه پای این راه، دستور و برنامة «سکوت» و کم حرفی و کفّ لسان و حفظ زبان میدهند؛ تا هم از عوارض و پیامدهای سخنان بیهوده یا خطا مصون بمانند و هم فرصتی برای شنیدن حکمت و موعظه از دیگران پیدا کنند. (متن کامل در ادامه مطالب) ![]() برچسبها: سخن, حرف, کم گویی, گوش دادن, لبیک, [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 13:30 ] [ دانیال عادل فر ]
از دیر باز، یعنی از زمان کودکی، بعضی از داستانها برایم جالب توجه بود، مخصوصاً داستان هایی که پیرامون مرگ و جهان پس از آن می شنیدم. از میان همه آن داستانها، قصه هایی که بیشتر جلب توجه می کرد، قصه هایی بود که مربوط به زنده شدن مردگان و نپوسیدن جسدهای شان ، گفتگوهای آنان با زندگان و... بود و حقیقتاً اسراری در عالم خلقت است، که نفس کودکانه و بی غل و غش، به سوی آن رموز تمایل دارد و الا سست ایمانی ما، که از بزرگی، بی عقلی کودکانه را در چنته داریم؛ کم مانده تا منکر وجود خودمان شود ، شک در تمام وجودمان رخنه کرده ، سست عنصری بیداد می کند از خود خویش، دور مانده ایم ، چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند ، چنان در لاک خود تنیده ایم که گویا هیچ ، اما حقیقت چیز دیگری است ! چشمها را باید شست و افق های بلند را باید دید ، آن سوی عالم همه حق است ، مگر نشنیده ای پدر بزرگ را که در قبر گذاشتند و تلقین می خواندند ، می گفتند اعلم یا فلان بن فلان ان الموت حق و ان الناکر و النکیر حق .... (برای دیدن متن کامل به ادامه مطالب بروید) ![]() برچسبها: جسد, شهید, پوسیدن, لبیک, جبهه, [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 13:22 ] [ دانیال عادل فر ]
آیت الله العظمى مرعشى نجفى که خدا رحمتش کناد در خاطرات خود آورده است: وقتى كه در نجف بودیم یك روز مادرم مرا صدا کرد و گفت: پسرم، پدرت را صدا بزن تا براى ناهار بیاید، من رفتم طبقه بالا، دیدم پدرم در حال مطالعه خوابش برده است، ماندم امر مادرم چه كنم، چون می ترسیدم با بیدار كردن پدرم از خواب، باعث رنجش خاطرش شوم، لذا خم شدم و لبهایم را كف پاى پدرم گذاشتم و چندین بوسه برداشتم تا ایشان از خواب بیدار شد و دید من هستم ، وقتى این ادب و احترام را از من دید فرمود: شهاب الدین تو هستى ؟ عرض كردم: بله آقا بعد دو دستش را به سوى آسمان بلند كرد و فرمود: پسرم ، خداوند عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل البیت قرار دهد. و من الان هر چه دارم از بركت دعاى پدرم است . خب شاید شما هم مثل آقای مرعشی بارها خاک پای پدر و مادرتان شده باشید که اگر این طور باشد، خوش به حالتان. اما اگر نه، پس فرصت را از دست ندهید! شما برای کارها و خواسته هایتان تا کنون به خیلی کارها دست زدیده اید اما هنوز حتما مشکلات بسیاری دارید که حل نشده است. برای رسیدن به آرزوها و برطرف شدن گرفتاریها این هم یک راهی است که بد نیست امتحانش کنید! اما لازم است بدانید که خدا بعضی چیزها را خیلی دوست دارد و فی الفور پاسخ کار بنده اش را می دهد. این هم یکی از همان نوادر است. پس معطل نکنید!
برچسبها: پدر, مرعشی, بوسیدی, پا, مادر, بوسیدن, [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 13:17 ] [ دانیال عادل فر ]
به جاى موشكها وسایل شهوترانى بفرستید! " این هشداری است که رهبر فرزانه انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای در دیدار جوان سیستان و بلوچستان دادند که استراتژی غرب هدف قرار دادن عفت جوانان است. باهم گوشه ای از آن رهنمود را به جان می خریم: ... امروز شما جوانها هدف توطئه اى بسیار خطرناك هستید. این خطرات هر جایى كه اسلام و ایمان هست و نسل جوان دل به سوى معنویت و حقیقت دارد وجود دارد. راه رهایى از آنها هم وجود دارد. و این چیزى است كه من و شما باید به آن فكر كنیم . من مثل پدر شما هستم . چه در سنین جوانى و چه در دورانهاى بعد، دهها سال از عمرم را با جوانها گذرانده ام . مى دانم كه كلید حل مشكلات كشور به دست جوانان است ، اما به شرطى كه جوانان براى كشور ما باقى بمانند و اراده ، روحیه و ایمان جوانان ما محكم و پابرجا باشد؛ چیزهایى كه دشمنان ما آنها را هدف گرفته اند. یكى از مسئولان طراز اول كشور صهیونیستى غاصب اسرائیل ، در سال گذشته توصیه اى به امریكایى ها كرد. این توصیه كاملا در مطبوعات خارجى و اینترنت منعكس شد و امر پنهانى و مخفیانه اى نیست . توصیه وى به امریكاییها این بود كه بیهوده وقت خود را با عراق و كره شمالى و كشورهایى از این قبیل تلف نكنید. مسئله اصلى شما ایران است . اگر خاورمیانه را مى خواهید، وقتتان را مصروف عراق نكنید، سراغ ایران بروید؛ كانون و سرچشمه آنجاست ؛ اما ایران مثل عراق و كره شمالى و افغانستان نیست كه بتوان با حمله نظامى آن تسخیر كرد. نظام و حكومت اسلامى به مردم متكى است ، مردم آن را حفظ كرده اند. باید كارى كنید كه مردم آن را رها كنند. راهش این است كه مردم را با ترویج فرهنگ و ادبیات غربى و فرهنگ و تربیت امریكایى ، به واگرایى نسبت به دین و فرهنگ و سنت تاریخشان سوق داد. وقتى مردم این تعلقات را رها كردند، بعد از گذشت چند سال ، بدون اینكه سرمایه ى صرف كنید، با یك حمله و تحرك احیانا نظامى مختصر مى توانید این مانع بزرگ ، یعنى نظام اسلامى را از سر راه بردارید. ... امروز شما جوانها هدف توطئه اى بسیار خطرناك هستید. این خطرات هر جایى كه اسلام و ایمان هست و نسل جوان دل به سوى معنویت و حقیقت دارد وجود دارد پیش از این در سال گذشته نیز، وقتى روستاها و شهرهاى افغانستان بر اثر موشكهاى امریكایى ویران مى شدند و ملت مظلوم افغانستان زیر بمباران امریكاییها دست و پا مى زدند، یك استراتژیك نظامى امریكا گفت : اگر به جاى این موشكها، براى جوانهاى افغان لباس زیر زنانه و وسایل شهوترانى و پوششهاى سبك غربى و امریكایى بفرستید، بدون صرف این هزینه ها مى توانید افغانستان را تصرف كنید و خرج تسلیحات در كیسه تان باقى مى ماند. به جاى بمب و موشك و راكد، سى دى هاى پرنوگرافى و منظره ها و ادبیات مهیج شهوت را میان آنها ترویج كنید، آن وقت كار بر شما آسان مى شود. این یك سیاست اساسى است . این امر را دست كم نگیرید بیست میلیون دلار براى مبارزه با ایران هزینه تعیین كردند. مگر مى توان با صرف بیست میلیون دلار با ایران مبارزه و بر آن غلبه كرد. آنها میلیاردها دلار خرج مى كنند و برایشان هم مى ارزد. ایران با منابع غنى ، بازار مصرف ، موقعیت استراتژیك و نیروى انسانى سرشار، گنجینه اى است كه تكنولوژى ، صنعت و كارخانجات غربى براى زنده ماندن به آن احتیاج دارند. مغز جوان ایرانى ، نفت و بازار فروش ملت ایران براى آنها حیاتى است و هدف آنها نیز همین موارد است . (1) 1- دیدار با جوانان استان سیستان و بلوچستان ، 6/12/1381. برچسبها: موشک, وسایل, شهوترانی, جنگ نرم, لبیک, رهبر, [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 13:14 ] [ دانیال عادل فر ] از ابو بصیر که از شاگردان امام صادق علیه السلام است نقل است، که به خدمت امام جعفر صادق (علیه السلام) عرض کردم که اى فرزند رسول خدا مرا بترسان از عذاب الهى که دلم بسیار قساوت گرفته . فرمود: اى ابو محمد، براى زندگانى بس دور و درازی که همان زندگى آخرت است، آماده باش که آنها را نهایت نیست و به فکر زندگى و توشه آن باش و بدان که روزى جبرئیل به نزد حضرت رسول صلى الله علیه و آله آمد در حالی که آثار اندوه در چهره اش ظاهر بود، همانگونه که پیش از آن ، هر گاه به نزد حضرتش مشرف می شد ، متبسم و خندان و خوشحال مى آمد، پس حضرت فرمود که اى جبرئیل چرا امروز چنین غضبناک و محزون آمده اى ؟ جبرئیل گفت که امروز دمها (و طوفانهای آتشینی) را که بر آتش جهنم مى دمیدند (دیدم). در این هنگام پیامبر (ص) فرمود: دم هاى آتش جهنم چیست؟ اى جبرئیل!! گفت : (برای دیدن متن کامل به ادامه مطالب بروید) ![]() برچسبها: جهنم, وارد, نشوید, آتش, بهشت, گناه, عذاب, [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 12:59 ] [ دانیال عادل فر ]
در شهر مكه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام، در راه، كیسه ای یافت. چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت. زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود." جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند: "چه كسی كیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را!" مرد كیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت: "مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم." سپس جوان را به خانه خود برد و نُه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پولها از آن توست!" جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می كنی؟" مرد گفت: "به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه كیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!" جوان، پول ها به خانه آورد به دلیل امانتداری و صداقت، از ثروتمندان روزگار شد. برچسبها: پول, امانت, امامنتدار, ثروت, لبیک, [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 12:57 ] [ دانیال عادل فر ]
معناي «ادخال سرور» از جمله کارهايي که در فرهنگ اسلام والايي دارد و توصيه فراواني به آن شده و صاحب شريعت پاداشي بس بزرگ برايش در نظر گرفته «ادخال سرور» در قلب مومن است. در روايتي امام باقر(عليهالسلام) ميفرمايد: «إِنَّ أَحَبَّ الْأَعْمَالِ إِلَى اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِدْخَالُ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِ»(1)؛ به درستي که محبوبترين اعمال نزد خداي متعال "ادخال سرور" در قلب مومن است و در روايتي ديگر فرمودند: «مَا عُبِدَ اللهُ بِشَيْءٍ أَحَبَّ إِلَى اللهِ مِنْ إِدْخَالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِ»(2)؛ خداوند به چيزي محبوبتر از ادخال سرور در قلب مومن عبادت نشده است. (برای مشاهده متن کامل به ادامه مطالب مراجعه کنید) ![]() برچسبها: دل, شاد, مومن, کمک, لبیک, [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 12:43 ] [ دانیال عادل فر ] مقدمه قَالَ النَّبِیُّ ص النَّاسُ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا: مردم در خوابند هنگامی که مردند بیدار می شوند (بحار الأنوار ،ج50 ،134. مجموعه ورام ،ج 1 ،ص 145) . عالم قبر آخرین منزل دنیا و اولین منزل آخرت است که هرگز از آن به سمت دنیا بازگشتی نیست. با آغاز مرگ و ورود به قبر ،کار دینداری و تکالیف الهی به پایان می رسد، شک و تردید برطرف می شود و ایمان به حقایق آخرت کامل می شود اما این ایمان دیگر هیچ سودی نخواهد داشت. ایمان زمانی ارزشمند است که ایمان به غیب باشد وقتی همه چیز آشکار شد و انسان بدون اختیار، تسلیم قدرت الهی شد، ایمان دیگر ارزشی ندارد. دیگر چیزی به اعمال صالح اضافه نمی شود؛ مگر آنکه خود، باقیات صالحات بجا گذاشته باشد یا اینکه بازماندگان چیزی برایش بفرستند. گناهی نیز از گناهانش کم نمی شود؛ مگر آنکه اثر اعمال صالح خودش در دنیا هنوز باقی باشد و بتواند کفاره گناهی را تحمل کند یا آنکه کسی برایش استغفار و طلب بخشش نماید. بنابراین عالم قبر همواره با عذاب حسرت عجین است. حسرت باور نکردن و ایمان نیاوردن. حسرت فرصت های از دست رفته . حسرت اعمال به ریا آلوده شده و ... . (برای مشاهده متن کامل به ادامه مطالب بروید) ![]() برچسبها: مرگ, قبر, شب, اول, آخرت, نکیر, منکر, نماز, [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 12:35 ] [ دانیال عادل فر ] راه رسیدن به لذت عبادات چیست؟ مدتی هست که دلم نمی خواهد نماز بخوانم برای نخواندن نماز هزار و یک بهانه می تراشم مثلا با خودم می گویم بعد از این فیلم می خوانم ،بعد از آن هم درس دارم و یا کارهایی برای خودم می تراشم که همه آن ها را انجام دهم تا نماز نخوانم نمی دانم چرا اینطور شده ام ؟ چرا از نمازم لذت نمیبرم ؟ در صورتی قبلا اگر مهمترین کارها را هم کنار می گذاشتم برای نمازم، اما الان احساس مس کنم سخت ترین و جانکاه ترین کار دنیا نماز خواندن است یادم نمی آید آخرین بار کی دست به دعا برده ام . اینقدر خودم را مشغول میکنم تا نمازم قضا شود و تمام این مدت به سختی میگذرد دردش را تحمل میکنم و ولی با این حال حس بلند شدن و اقامه نماز را در خود نمی بینم امروز که مشغول گشت و گذاری در اینترنت بودم به مطلبی برخوردم که (برای مشاهده متن کامل به ادامه مطالب بروید) ![]() برچسبها: نماز, لذت, خدا, لبیک, عبادت, [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 12:21 ] [ دانیال عادل فر ] هر عملی كه از انسان سر میزند اثرات خاص خود را بر نفس و جامعهاش میگذارد. غیبت نیز از این قاعده مستثنی نیست و سه نوع اثر دارد. 1- بر رابطه غیبت كننده با غیبت شوندگان تأثیر منفى مىگذارد. كسى كه از او غیبت شده است وقتى آگاه شود كه در مجلسى از او به زشتى یا بدى یاد شده است از غیبت كننده ناخرسند مىشود و او را مسئول خدشهدار شدن وجهه و آبرویش مىداند. غیبت كننده با تعرض به آبروى دیگرى او را از موقیعت اجتماعىاش ساقط مىكند و این كار در حالى انجام مىگیرد كه او از آن چه دربارهاش مىگویند بىخبر است و نمىتواند براى پوشیده ماندن عیوبش اقدام كند. خداوند در قرآن كریم پس از نهى از غیبت، تشبیه رسایى براى نمایاندن زشتى آن آورده است.
«لا یَغتَب بَعضكم بعضاً اَیُحب اَحَدكم اَن یَأكل لَحم اَخیهِ مَیتاً فَكرهتموه (1)؛ و بعضى از شما غیبت بعضى نكند آیا كسى از شما دوست دارد كه گوشت برادر مردهاش را بخورد؟ (یا) از آن كراهت دارید.»
این آیه نشان مىدهد كه غیبت كننده به برادر مؤمن خود آسیبى مىزند كه او از آن غافل است. در حالى كه خوردن معمولا عملى است كه با التذاذ توأم است غیبت كردن كارى نفرتانگیز است. غیبت اگر چه به انگیزه التذاذ صورت مىگیرد، ولى با آگاه شدن از واقعیت آن نه تنها لذت بخش نیست كه بسیار ناخوشایند است. این ناخوشایندى را همگان درك مىكنند، همان گونه كه همه ناخوشایندى خوردن گوشت برادر مرده خویش را درك مىكنند.
كسانى كه شنونده غیبت هستند همواره این احتمال را مىدهند كه غیبت كننده در غیاب آنان نیز از عیوبشان سخن گوید. در نتیجه رابطه آنان با غیبت كننده تضعیف مىشود. در صورتى كه غیبت زیاد صورت گیرد محیط اجتماع امنیت خود را از دست مىدهد و آبروى انسانها در خطر مىافتد.
2- دومین اثر غیبت، اثرى اجتماعى است كسانى كه شنونده غیبت هستند همواره این احتمال را مىدهند كه غیبت كننده در غیاب آنان نیز از عیوبشان سخن گوید. در نتیجه رابطه آنان با غیبت كننده تضعیف مىشود. در صورتى كه غیبت زیاد صورت گیرد محیط اجتماع امنیت خود را از دست مىدهد و آبروى انسانها در خطر مىافتد.
بسیارى از اهداف دین از طریق ایجاد پیوند و الفت اجتماعى قابل دسترسى است و شارع احكامى را وضع كرده است تا مردم از طریق تعاون و مشاركت در هدف و مسیر به آن اهداف دست یابند. این تعاون و همكارى نیازمند خوشبینى متقابل مردم است. غیبت از جمله گناهانى است كه محیط را براى ایجاد همدلى، نامناسب مىكند و رسیدن به اهداف اجتماعى را دشوار مىسازد. در صورتى كه غیبت كننده از زشتىهاى اخلاقى دیگران یاد كند، در واقع آنها را رواج مىدهد، قبح آنها را از دلها مىریزد و محیط را از نظر اخلاقى آلوده مىكند.
«من قال فى مؤمن ما رأته عیناه و سمعته اذناه فهو من الذین قال الله عزوجل: ان الذین یحبون ان تشیع الفاحشة فى الذین آمنوا لهم عذاب الیم(2)؛ كسى كه درباره مؤمنى آن چه به چشم دیده و به گوش شنیده بگوید، از جمله كسانى است كه خداوند فرمود: كسانى كه دوست دارند كه زشتكارى در میان آنان كه ایمان آوردهاند، شیوع پیدا كند، براى آنان عذابى پُر درد خواهد بود.»
3- اثر دیگر غیبت در رابطه انسان با خداست. كسى كه غیبت مىكند از فرمان خدا سرپیچى كرده است و كیفر الهى در انتظار اوست و آخرتى ناخوشایند خواهد داشت؛ زیرا نیكىهاى او همه به آتش این عمل مىسوزد.
كسى كه غیبت مىكند از فرمان خدا سرپیچى كرده است و كیفر الهى در انتظار اوست و آخرتى ناخوشایند خواهد داشت؛ زیرا نیكىهاى او همه به آتش این عمل مىسوزد.
«الغیبة حرام على كل مسلم و انها لتأكل الحسنات كما تأكل النار الحطب(3)؛ غیبت بر هر مسلمانى حرام است و هر آینه نیكىها را مىسوزاند چنان كه آتش هیزم را مىسوزاند.»
دشوارى كار غیبت كننده از آن روست كه جبران گناهش وابسته به رضایت كسانى است كه غیبت آنها را كرده است.
«مَن اَغتاب مُسلماً او مُسلمة لَم یقبل الله صلاته ولا صیامه اربعین یوماً و لیلة الا ان یغفر به صاحبه (4)؛ كسى كه غیبت زن و مرد مسلمانى را كند خداوند نماز و روزه او را تا چهل روز و شب نمىپذیرد، مگر آن كه برادرش او را ببخشاید.»
اگر غیبت كننده موفق به توبه شود و غیبت شونده از حق خود بگذرد، خداوند او را خواهد بخشید؛ ولى گناه غیبت چنان بزرگ است كه خداوند به حضرت موسى (علیه السلام) وحى فرمود كه اگر غیبت كننده توبه كند آخرین كسى است كه به بهشت وارد مىشود و اگر توبه نكند اولین كس خواهد بود كه به درون آتش جهنم مىرود. (5)
پینوشتها:
1- حجرات، 12.
2- كشف الربیه، ص 11.
3- همان، ص 9.
4- جامع السعادات، ج 2، ص 314.
5- همان، ص 11.
برچسبها: لبیک, غیبت, آثار, گناه, [ سه شنبه 6 تير 1391
] [ 12:14 ] [ دانیال عادل فر ] دیده ائی که در یک مراسمی، صلواتی می فرستند، اما یک نفر وسط مجلس، چنان صلوات بلندی می فرستد، ناگهان همه مجلس به او خیره می شوند. آنها که آن شب، صدای بلند آمین، بعد دست های رو به آسمان رفته رضا را دیدند، با خودشان گفتند: عجبا، این آقارضا، چقدر آرزوی شهادت دارد، گذشت... آمین بلند آرزوی شهادت کار دست صاحبش داد! شب جمعه زمستانی، دعای کمیل منزل شهیدان موسی و رضارمضانپور دعوت بودیم، مداح جانباز حاج حمید میرشکار که صوت مناجاتی اش، دل را می برد. آن شب توی ساری، همراه بچه های جبهه ائی گردان مسلم دور هم، یک حلقه شیدائی داشتیم. من «علیرضا علیپور بودم بعد رضا رنجبری بود و مهرداد بابائی و دیگر بچه ها... در پایان مراسم، حاج حمید اینگونه دعا کرد: «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک...» همه بچه ها، دست ها را به طرف آسمان بالا برده و «آمین» گفتند.اما در آن جمع شیدائی، رضا رنجبری ، آمین را از همه بلندتر گفت، دست های رضا، از همه دست های دیگر، به سوی آسمان، بالاتر رفت. دیده ائی که در یک مراسمی، صلواتی می فرستند، اما یک نفر وسط مجلس، چنان صلوات بلندی می فرستد، ناگهان همه مجلس به او خیره می شوند. آنها که آن شب، صدای بلند آمین، بعد دست های رو به آسمان رفته رضا را دیدند، با خودشان گفتند: عجبا، این آقارضا، چقدر آرزوی شهادت دارد، و چقدر حسودی شان شد. این ماجرا گذشت و رفتیم جبهه، همه آن بچه های دور هم در گردان مسلم ابن عقیل، عملیات کربلای پنج توی کانال ماهی، خوردیم به پست هم. گردان مسلم خط شکن بود، خط را شکستیم و از پل کانال ماهی گذشتیم. در آن سوی کانال ماهی، یک جان پناه بود، روی دپوئی که عراقی ها ساخته بودند، مستقر شدیم. آن سمت کانال ماهی، نبرد به شدت سنگین شده بود، آتش دشمن شدید، در سه راهی نیز آقا مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا، برادر اکبرنژاد به همراه تعدادی از فرماندهان در حال هدایت نیروها بودند. از طرف جبهه دشمن، گارد ریاست جمهوری عراق، به فرماندهی عدنان خیرالله، معاونت عملیاتی صدام، مقابل ما به شدت ایستادگی می کردند، و آن چنان، جنگی تمام قد جان گرفته بود. دشمن تمام قوای جنگی اش را به سمت ما هدایت کرده، از شدت آتش نمی توانستیم سربلند کنیم. کانال دو قسمت می شد، یک طرف دست دشمن بود، یک طرف هم گردان مسلم، بچه ها روبروی هم نشسته اند، تکیه کرده ام به کانال و آسمان پرهیاهوی جنگی را تماشا می کنند. ناگهان دیدم یک تکه نور به سمت ما می آید. در همین لحظه بحرانی و آتشفشانی، یکی از بچه ها از کنارم بلند شد. گفتم: چکار می کنی، بشین! یک جوری پیچیده و پراضطراب گفت: دستشوئی دارم، دستشوئی، دارم می میرم، میرم پشت کانال! گفتم: نه پسر، مگر دیوانه شدی، نمی بینی آن پشت چه خبره؟ آن شب یادته، وقتی حاج حمید دعای شهادت می کرد، با صدای بلند «آمین» می گفتی، دست هات و خیلی به آسمان بلند می کردی؟ - بفرما آقا رضا؛ این گوی و این میدان... گفت: چکار کنم، بی طاقت شدم. گفتم: اینجا، من چشمهام رو می بندم، رو کردم به بقیه و گفتم: بچه ها چشم های تان را ببندید. گفت: نه، مگه میشه اینجا من.... پرید پشت کانال. پشت کانال دریاچه ماهی است و حاشیه آن نیزار بود. چهل ثانیه نشده بود که آن جسم نورانی پشت کانال منفجر شد، چند ثانیه پس از انفجار، این بسیجی با دست خونی و خرد شده و آویزان برگشت. دست اش از بالای آرنج قطع شده بود و با دست دیگرش، دست قطع شده را چسبیده بود که پائین نیفتد. عصب های دست، مثل قلب می تپید و عضلات پاره شده را می لرزاند، از رگ های بریده اش خون فوراه می زد. سریع دست اش را باندپیچی کردیم، گذاشتیم روی سینه اش، به پشت، کف کانال دراز کشید تا امدادگر بیاید او را به عقبه جبهه منتقل کند. تکیه دادم به کانال، روبروی من رحیم جباری هم تکیه داده بود به دیواره کانال، پای مان را روبروی هم دراز کرده بودیم. رحیم جباری بچه بهشهر مازندران، حدود شانزده ساله، با یک سیمای نورانی، چهره خاصی داشت. به حال خودم بودم که دیدم! وای من خدایا! یک شی نورانی بصورت دورانی به سمت ما می آید. داد زدم، رحیم، یا زهراء، این چیه داره میاد سمت ما!!؟ در چشم بهم زدنی کنار گوشم «بمب» زمین منفجر شد. فکر کردم ترکیدیم. دود و غبار غلیظ و بوی داغ گوگرد، فضای غریبی ایجاد شد، در دم حس کردم شهید شدم و جنازه ما پودر شده است. چند لحظه ائی گذشت، غبار و دود که نشست، دستی به سر و صورتم کشیدم، زنده ام، و یک ذره خونی نیستم، سرم را چرخاندم، سمت چپ، دیدم هیچ خبری نیست، به راست، دیدم نه، هیچ یک از بچه ها یک ذره خونی نشده اند. همه سالم از جا بلند شدند و نشستند، خیالم راحت شد، نه موجی نه ترکشی، تکیه دادم به کانال، نگاه کردم، به روبروم، به پای رحیم جباری، دیدم سالم است، سرم را یک ذره بلند کردم، شوکه شدم، از پوتین تا فنسقه اش سالم، فنسقه بسته به کمرش، بقیه پیکره اش خرد شده، دست ها نیست، سر ندارد. تازه متوجه شدیم که چرا اصلا ما هیچ یک زخمی برنداشتیم. «آرپیچی یازده» مسقیم خورده توی شکم رحیم جباری، نیم تنه رحیم، همه آن انفجار را در آغو ش گرفته است و ما همه سالم ماندیم. آرپیچی یازده یک سلاح ضد زره است، ضد نفر نیست، انتظار این بود که سی چهل نفر که همه کنار هم نشسته بودیم، شهید بشوند، ولی یک گوشه چشم ما، بدن ما، جائی از هیچ کدام از ما، یک زخم کوچک برنداشته بود. گشتیم، پلاک اش را پیدا کردیم، گذاشتم توی جیب شلوارش، روی شلوارش نوشتیم «شهید رحیم جباری» تا بچه های تعاون گردان، رحیم را شناسائی کنند. عراقی ها داشتند می آمدند، امتداد کانال هنوز دست عراقی ها بود، پاتک سنگین، سه راه از چهارسو، زیر آتش شدید دشمن قرار داشت. در آن زمستان سرد، شدت آن همه انفجار زمین را داغ کرده بود، دشمن تمام توانش را گرفته بود که سه راهی را تصرف کند، ما مقاومت می کردیم. بچه های گردان مسلم در آن حجم شدید آتش دشمن، یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. خمپاره جای خمپاره، گلوله پشت گلوله، فضای سنگین جنگ، روحیه بچه ها را تضعیف کرده بود. در آن صداهای غریب و روحیه های شکسته، ناگهان از ته ستون، فریادی رسا بلند شد! آن صدای آشنا، صدای؛ مهرداد بابائی بود! داشت یک نفر را صدا می زد: آقارضا آقا رضا... نگاه کردیم و گفتیم: چی میگی؟ رضا ته ستون، مهرداد وسط های ستون، داشت «رضا رنجبری » را صدا می زد ! حالا همه وسط معرکه جنگ، داریم گوش می کنیم، توی این آتش سنگین و هجوم وحشیانه تانک ها، صدا زدن آقارضا چه معنائی دارد؟ این چه کار مهمی است که مهرداد داره حنجره اش را پاره می کند، اصلا رضا رنجبری را چکار دارد؟ خیالم راحت شد، نه موجی نه ترکشی، تکیه دادم به کانال، نگاه کردم، به روبروم، به پای رحیم جباری، دیدم سالم است، سرم را یک ذره بلند کردم، شوکه شدم، از پوتین تا فنسقه اش سالم ولی... بلند شدیم ببینم چه خبره، رضا که در اثر حجم شدید آتش سنگین، سکته وار به حالت سجده در جان پناهش به زمین چنگ می زد، بچه ها بهش فهماندند، که مهرداد کارت داره؟ رضا از ترس صورتش چسبیده بود به زمین، نیم تنه صورتش را برگرداند، دست اش را بغل گوشش چرخاند، اشاره کرد به مهرداد؛ چکار داری! چیه؟ مهرداد، تمام قد ایستاد، یک لبخندی به سمت رضا زد و دوتا دستاش را شپوری جلوی لبش برد، تا صدا واضع به رضا برسد، آتش خیلی سنگین بود. مهرداد گفت: آقارضا یادته؟ رضا بصورت مبهم و عصبانی، چسبیده به زمین، جواب داد: چی میگی تو، چی یادمه؟ مهرداد گفت: منزل شهیدان رمضانپور رضا این بار عصبانی تر داد زد: کی، منزل شهید رمضانپور چی؟ مهرداد با زبان ساروی، گفت: تره یاد دَرهِ، رمضان پورهِ سرهِ، دَسه تهَ بُردی بالا، گفتی آمین، حالا اِسا بَه فرماین، این گوی این میدان آن شب یادته، وقتی حاج حمید دعای شهادت می کرد، با صدای بلند «آمین» می گفتی، دست هات و خیلی به آسمان بلند می کردی؟ بفرما آقا رضا؛ این گوی و این میدان... تازه یادمان آمد که قصه چی هست، « آمین آرزوی شهادت» بچه ها با دیدن این صحنه یک مرتبه زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند، برای مدتی آن سنگینی جنگ فراموش شد، می خندیدیم و حسابی روحیه گرفتیم. تا نیم ساعتی بازار خنده توی آن باران گلوله به راه بود تازه یادمان آمد که قصه چی هست، « آمین آرزوی شهادت» بچه ها با دیدن این صحنه یک مرتبه زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند، برای مدتی آن سنگینی جنگ فراموش شد، می خندیدیم و حسابی روحیه گرفتیم. تا نیم ساعتی بازار خنده توی آن باران گلوله به راه بود. خندیدیم و گفتیم: مرحبا مهراد، توی این هول و ولا چطوری یادت به آن شب افتاد که به فکر یقه گیری رضا بیفتی. رضا تازه فهمید که «آمین بلند آروزی شهادت» بدجوری یقه اش کرده، افتاده توی تله، حالا از ترس مرگ، خزیده بود توی خاک، به زمین قفل شده بود. _اشاره: مهرداد بابائی قهرمان ورزشی وزنه برداری ساروی، تک فرزند خانواده در عملیات «والفجر10» به فیض شهادت رسید، مداح حاج حمید جانباز نیز بعد از جنگ بر اثر جراحات ناشی از جنگ، به شهادت رسید. و آقا رضای قصه موند واسه زندگانی و من که جاماندم ازین حلقه شیدائی... بر اساس خاطراتی از جانباز دلاور ساروی، علیرضا علیپور برچسبها: شوخی, جنگ, عراق, میدان, علیرضا علیپور, [ دو شنبه 5 تير 1391
] [ 17:58 ] [ دانیال عادل فر ] میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک میکشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بینور که به قول معروف به نردبان دزدها میماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بیتنش آنجا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راهانداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچههای آتشی در عمامهمان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید. اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بیدست و پا حساب میشد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ میانداخت؛ به پای بچههای نماز شب خوان زلم زیمبو میبست تا نصفه شب که میخواهند بیسروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچهها میدوخت؛ توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟ اوایل سعی کردم با بیاعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را میماند که هر بیاعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم. کاری نبود که نکند. از راهانداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید! با خندهای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرمودهاند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم. اما نرود میخ آهنین در سنگ! در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگزده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد، پرده گوشمان پاره میشد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی! مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف اللهاکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذانگوی شیپور قورت داده و فریبرزخان! از آن به بعد هرکس که به فریبرز میخواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش میکرد که: اگر یکبار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید! و طرف جانش را برمیداشت و الفرار! مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعبآور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرسوجو و بررسیهای مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاجآقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید! و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد؛ نهتنها ما بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند. گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کمکم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد! عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند! من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه میرفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامهام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامهام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: اللهاکبر، سبحانالله! مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد؛ نهتنها ما بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند برای لحظهای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چهطوری برگزار میشد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صفهای نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچهها وقتی دیدهاند من دیر کردهام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود! خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و اللهاکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود! بخش فرهنگ پایداری تبیان
[ دو شنبه 5 تير 1391
] [ 17:54 ] [ دانیال عادل فر ]
عُجب برچسبها: شیطان, موسی, حضرت, عیسی, ابلیس, فرصت, [ دو شنبه 5 تير 1391
] [ 13:35 ] [ دانیال عادل فر ]
برچسبها: تلاوت, قرآن, الرحمن, خدا, بهشت, [ دو شنبه 5 تير 1391
] [ 13:30 ] [ دانیال عادل فر ] |
|